چگونه یک نمودار در Excel را به عکس تبدیل کنیم؟

من امروز میخواستم گزارشی برای استادم ایمیل کنم که میخواستم یک نمودار(chart) در Excel 2007 را به صورت عکس ذخیره کنم و بعد آن را ایمیل کنم. متاسفانه Excel ابزاری برای اینکار ندارد. با کمی جستجو در اینترنت دو راه حل پیدا کردم. امیدوارم به درد شما هم بخورد:

۱- ساده ترین راه حل این است که ابتدا نمودار مورد نظر را کپی کرده و سپس در برنامه نقاشی Paint عمل paste را انجام دهید
۲- روش دوم اضافه کردن یک افزونه به Excel هست که به راحتی میتوانید از اینجا دریافت کرده و با نصب این افزونه گزینه ای به نام Export Chart به منوی  Add-Ins اضافه میشود که با کلیک روی آن میتوانید نمودار انتخاب شده را با فرمت دلخواه در هر جایی از کامپیوتر خود ذخیره کنید.
دریافت افزونه Export Chart
منبع این افزونه این سایت است.

ارضا شدن همزمان ...

ارضاء شدن همزمان

 

ارضاء شدن همزمان

خیلی مواقع زوج‌ها سعی می‌كنند طوری عشق‌بازی‌شان را پیش برند كه ارگاسم‌ و یا ارضاء شدن شان همزمان با هم رخ دهد. بر خلاف تصورشان، این نوع زمابندی می‌تواند به سلامت رابطه جنسی صدمه بزند و از رضایت‌بخشی آن بكاهد.

 

در این حالت، زن همیشه دلواپس این خواهد بود كه كی به ارگاسم می‌رسد؟ مطمئن باشید توجه به این مسئله خیلی آشفته‌اش خواهد كرد.

 

او نیاز دارد، بدون هیچ بازداری یا كنترلی، آزادانه به رابطه جنسی بپردازد تا ارگاسم به سراغش آید. وقت ارگاسم برای او همان زمانی است كه رخ می‌دهد. پس، مرد می‌تواند بعد از او فوراً ارگاسم داشته باشد یا حتی نحوه‌ی بهتر آن این است كه می‌تواند كمی صبر كند.

به این نكته‌ی مهم نیز توجه داشته باشید: رسیدن هم‌زمان مرد و زن به ارگاسم هر دو را چنان جذب لذت شدید خود می‌كند كه شراكت و توجه به عواطف دیگری برایشان به ناگاه از دست می‌رود و خاصه‌ی اصیل عشق، یعنی انس و الفت، در میانشان ناپدید می‌شود.

 

لحظه‌ای زن سرشار از توجه كامل به احساسات مرد است؛ و لحظه‌ی دیگر، هیچ برجا نمانده. مرد هم، فرقی ندارد، آن زمان كه ارگاسم را تجربه می‌كند لذت زن را از خاطر می‌برد. او، كه تا پیش از رسیدن به ارگاسم، همه‌ی حواسش متوجه‌ی لذت رو به افزایش زن بوده، آناً چنان می‌گسلد و دل مشغول لذت بردن خود می‌شود كه جایی برا احساس لذت زن و توجه به عشقش باقی نمی‌ماند.

 

ارگاسم داشتن همزمان مرد و زن می‌تواند باعث رضایت‌بخشی كمتری شود.

اگر مرد مسئولیت كنترل خود را به عهده بگیرد،‌این امكان برای زن به وجود می‌آید كه از كنترل خارج شود و به پیش رود. از این راه، ‌مرد توجه‌اش را به زن حفظ كرده و می‌توان از لذت بردن او به طور كامل لذت ببرد. سپس، زن این امكان رامی‌یابد كه با توجه‌ی كامل به مرد ارگاسم دهد و از احساس لذت او برخوردار شود. در این صورت،‌ مثل این است كه هر دوی آن‌ها به جای یك ارگاسم دو ارگاسم را تجربه كنند؛ ابتدا هر دو ارگاسم زن را و بعد هر دو ارگاسم مرد را.

 

اما، این كه ‌مرد بخواهد لذت كامل خود را مقدم بر زن تجربه كند،‌چه اشكالی دارد؟ ‌او با این روش زن را از شكل‌گیری آرام خواهشش دور می‌كند و چنانچه علی‌رغم آن، زن بتواند به ارگاسم برسد، مرد به خاطر فقدان برانگیختگی كامل در شرایطی نیست كه قادر باشد ارگاسم او را به خوبی احساس كند.

 

پیروی از دستورالعمل‌های كلی رابطه جنسی دوقطبی به زن فرصت آن را می‌دهد كه در هر بار شانس كافی برای رسیدن به ارگاسم و ارضا شدن را داشته باشد. حال،‌ اگر این خواهشش حاصل نشد، چون مرد وقت خود را بدون توقع یا ایجاد زحمت برایش صرف كرده، ‌زن احساس رضایت كافی خواهد كرد.

 

پیروی از دستورالعمل‌های كلی رابطه جنسی دو قطبی به زن فرصت آن را می‌دهد كه در هر بار شانس كافی برای رسیدن به ارگاسم و ارضا شدن راداشته باشد.

 

فواید اضافی رابطه جنسی دوقطبی

از فواید رابطه جنسی دو قطبی احساس محق بودن زن برای رسیدن به ارگاسم و ارضا شدن است. وقتی مرد در زمان خود لذتش را برد و نوبت به زن رسید،‌ طبیعت زن به زن می‌گوید حالا نوبت توست. بدون این احساس حق داشتن، برای بعضی از زنان رسیدن به ارگاسم و ارضا شدن بسیار دشوار است.

 

بسیاری از زنان بخشش را به راحتی انجام می‌دهند؛ ولی وقتی نوبت دریافت كردن می‌رسد، برایشان همه‌چیز خیلی سخت می‌شود. زن به هنگام رابطه جنسی ممكن است چنان نگران یا در فكر نیازهای شریك جنسی‌اش باشد كه به خود اجازه ندهد به نیازهای خودش نیز توجه كند. چنین گرایشی می‌تواند كاملاً ناخودآگاه باشد.



حکایتی بسیار زیبا از کلیله و دمنه

کلیله و دمنه, حکایات کلیله و دمنه, کلیله و دمنه داستانهای

کلیله و دمنه

 

حکایتی بسیار زیبا از کلیله و دمنه درباره زود قضاوت کردن

دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : " این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . " کبوتر جواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است ."

 

بنابراین دو كبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند . یک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالی به یكدیگر گفتند : " حالا یک انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند . "

آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد . پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد . در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار آذوقه شان افتادند . دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید . کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد : " عجب بی فکر و شکمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم ، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی ، خورده ای ؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ " کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد :

 

" من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده ؟ "

کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : " قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور می توانستم آنها را بخورم ؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است . این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن . بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم . شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند . شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است . در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی . اگر آرام باشی و صبر کنی ، حقیقت روشن می شود . "

 

کبوتر نر با عصبانیت گفت : " کافی است ! من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی . من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است . اگر هم کسی آمده ، تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است .

اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی . من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی . خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی ." کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست ، شروع به گریه و زاری کرد و گفت : " من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است " و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت .

کبوتر ماده گفت : " تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد . ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد . "

 

کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد . او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد ، خیلی خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد . دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با دیدن این موضوع ، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد .

 

پندها:

زود قضاوت  نكنید. زود به انتهای قضیه نرسید و یكه به قاضی نروید یا در میان صحبت‌ها مدام دنبال درست و غلط نگردید. قبل از نتیجه گیری كردن در مورد حرف‌های دیگران كمی فكر كنید ؛‌ خصوصا اگر می‌دانید این صحبت فقط از یك احساس زود گذر نشات می‌گیرد.

بین شما کسی مسلمان هست

حكایت,حکایت سعدی,حکایت کوتاه

 

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،

 

بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم.

 

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا،

 

پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ،

 

جوان با اشاره... به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،

 

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند

 

پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

 

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟

 

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،

 

پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!

داستان عاشقانه وزیبا

داستان عاشقانه بسیار زیبا و غمگین

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

 

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

 

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

 

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

 

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 


ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

 

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

 

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

 

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.


مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

 

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

 

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

 

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

 

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 


معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.